۲ آبان ۱۳۹۰

مرگِ مهر

شهریور بود،
شاد بودم به یادِ شهریورِ کودکیم، شور و نشاطِ همان مهر مدارس آریا مهری.
پولِ کیفمو چند بار شمردم و به لیستِ خریدِ اون روز نگاهی‌ کردم، خیلی‌ هاشو قلم زدم و به خودم گفتم غصه نخور، اگر چه این پول تاوانِ دستهای تاول زده و چهرهٔ رنگ پریده یک پدرِ خسته است، اما تو داری میری برای تحصیلِ بچه‌ ها‌ت کتاب بخری، مطمئناً تو بذری را خواهی‌ کاشت که محصولش تضمین شده ست، فرزندانت به بار خواهند نشست، فرهیختگان و عصا کشانی خواهند شد برای آینده این سرزمینِ کور شده و پدران و مادرانِ درد کشیدیشان .
به راه افتادم.
بسته کتاب‌هارو خریدم و به خونه برگشتم، طبقِ عادت همیشگی‌ شروع کردم به جلد کردنشون، اما با دیدنِ کتابها دیگه چیزی برای دلداری وجود نداشت.
چهره‌ام رنگ پریده تر از چهره نان آورِ خانه شده بود، دیگه امید به آینده و حتی خاطرات مهرِ کودکی، صورتِ دردمندمو لحظه‌ای گلگون نکرد.
خیره به کتاب ها به دیوار تکیه دادم؛
چندین کتابِ قرآن با عناوین مختلف...
هدیه‌های آسمانی، عربی‌، دینی و احکام و از همه تلخ تر اسامی عربی‌ و تاریخِ اسلام در کتاب تاریخ کهن و فارسی کودکانِ این سرزمین!
به آتشم کشید و دیگر عشقِ به مهر تا ابد در من مرد.

رازِ شاخساران


خیلی‌ زود دیگر سبز نبود.

باد در گوشش رازی‌ را نجوا کرد، زرد شد‌ و خشکید،

نرم و رقصان به زمین نشست و عاشقانه بر خاکِ زمین بوسه زد.

او دیگر میدانست رازِ شاخسارانِ همیشه دست به دعا را،

آری درختان ,همان دستانِ همیشه سبز مظلومانند، بر آمده از بسترِ خاک.

۲۹ مهر ۱۳۹۰

بی صداتر از خواب خدا

در مورد آمار معتادان در ایران، اعداد و ارقام مختلفی‌ ذکر میشود، اما چه به صورت تفننی‌ یا دائمی متاسفانه ایران دارای بیشترین معتادان نسبت به جمعیت، در بین کشورهای جهان است. دسترسی به عمد آسان به مواد مخدر، مواد توهم زا و محرک در ایران از سایر موارد قابل توجه و بررسی است.

بی صداتر از خواب خدا

پشت شمشاد‌های پارک نیم خیز شده بود و مرتبا به یک سمت سرک می‌کشید.

زنی‌ قد بلند با صورتی‌ زیبا حدوداً ۳۸ ساله به نظر میرسید. کنجکاو شدم. کتابمو کنار گذاشتم و حرکاتشو زیر نظر گرفتم، خیلی‌ مضطرب به نظر میومد. رد نگاهشو گرفتم.

کمی‌ آن طرف تر پسری حدوداً ۱۸ ساله با مردی ۳-۴۲ ساله گرم گفتگو بودند.

پسر لباس های مرتبی به تن‌ داشت. موهاش خیلی‌ امروزی آرایش شده بود، ابروهاشو برداشته بود و دستاش پر از جای زخم تیغ بود.

مرد هم ظاهر بعدی نداشت.

زن مردد بود گاهی برمی‌ خا ست و خیلی‌ زود دوباره نیم خیز میشد.

پسر کاملا آشفته به نظر می‌‌رسید طرز حرف زدنش حالت عادی نداشت.

وقتی‌ با مرد حرف میزد تو چشماش نگاه نمیکرد.

مرد به طرز جلفی به پسر نزدیکتر شد و دستاشو رو شونه هاش گذاشت و دو سه قدم جیک تو جیک با هم راه رفتند،ایستادند، کمی‌ دورو برو نگاه کردند اینبار به سمت موتوری که کنار جدول خیابون پارک شده بود رفتند.

زن مصمم شد با قدمهای بلند به سمتشون حرکت کرد، اسم پسرو صدا میزد: امیر! امیر! نرو! برگرد! باهاش نرو!پسر به سمت صدا برگشت، تعجب کرد اما بی‌ اعتنا به راه افتاد تا سوار مو تور بشه، زن کاملا بهشون نزدیک شده بود، حالت تهاجمی به خودش گرفته بود رو به مرد کرد و گفت: آقا از جون بچه من چی‌ میخواهی‌ ولش کن این جای بچه ی تو.

مرد سر تا پای زن و با ولع نگاه کرد و گفت:ا آبجی‌ منم دارم کمکش می‌کنم.

زن سر تا پاش می‌لرزید. وقتی‌ به پسر نگاه کرد چشمش از عشق یا شایدم از اشک لبریز بود. دستاشو به سمت پسر دراز کرد ملتمسانه ازش می‌خواست تا با هم به خونه برگردند.

پسر با خشونت دست مادرو کنار زدو گفت: از جون من چی‌ میخوای، دست از سرم بر دار غیر از من دوتا بچه داری برو اونارو بپا.

مادر با حالتی شکست خورده التماس میکرد : خونمونو بیشتر از این خراب نکن، بابات حال نداره، آخه از این اتو آشغالا که میکشی از این آدمای الاف که باهاشونی چی‌ عایدت می‌شه، بیا پسرم، کمکت می‌کنم، ترکت میدم.

او همچنان ضجّه میزد که پسر سوأر موتور شد .

مادر تلاش آخری کرد، دست دراز کرد به امید نجات پسر ...

اما او با دست بر سینهٔ‌‌ مادر کوبید زن دو سه قدمی‌ به عقب پرت شد.

از جام بلند شدم، ایستادم!

او هم ایستاده بود و خیره به آسمان , بی‌ صدا تر از خواب خدا اشک می‌ریخت.