۲ آبان ۱۳۹۰

مرگِ مهر

شهریور بود،
شاد بودم به یادِ شهریورِ کودکیم، شور و نشاطِ همان مهر مدارس آریا مهری.
پولِ کیفمو چند بار شمردم و به لیستِ خریدِ اون روز نگاهی‌ کردم، خیلی‌ هاشو قلم زدم و به خودم گفتم غصه نخور، اگر چه این پول تاوانِ دستهای تاول زده و چهرهٔ رنگ پریده یک پدرِ خسته است، اما تو داری میری برای تحصیلِ بچه‌ ها‌ت کتاب بخری، مطمئناً تو بذری را خواهی‌ کاشت که محصولش تضمین شده ست، فرزندانت به بار خواهند نشست، فرهیختگان و عصا کشانی خواهند شد برای آینده این سرزمینِ کور شده و پدران و مادرانِ درد کشیدیشان .
به راه افتادم.
بسته کتاب‌هارو خریدم و به خونه برگشتم، طبقِ عادت همیشگی‌ شروع کردم به جلد کردنشون، اما با دیدنِ کتابها دیگه چیزی برای دلداری وجود نداشت.
چهره‌ام رنگ پریده تر از چهره نان آورِ خانه شده بود، دیگه امید به آینده و حتی خاطرات مهرِ کودکی، صورتِ دردمندمو لحظه‌ای گلگون نکرد.
خیره به کتاب ها به دیوار تکیه دادم؛
چندین کتابِ قرآن با عناوین مختلف...
هدیه‌های آسمانی، عربی‌، دینی و احکام و از همه تلخ تر اسامی عربی‌ و تاریخِ اسلام در کتاب تاریخ کهن و فارسی کودکانِ این سرزمین!
به آتشم کشید و دیگر عشقِ به مهر تا ابد در من مرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر