۳ آبان ۱۳۹۱

پیشنهاد متواضعانه


سریع حاضر شدم. باید به موقع به کلاس ساعت 8 می رسیدم.

البته از خونمون تا دانشگاه راه زیادی نبود و اگر قدم هامو بلند بر می داشتم بین 10 تا 15 دقیقه می رسیدم.
ترم پاییزه بود و من هم دیوانه ی هوای صبح پاییزی پس مصمم شدم پیاده بروم.
چند قدمی بیشتر نرفته بودم که پشیمان شدم چرا که راننده های خیری که از خواب شیرین صبحشان زده بودند قصد داشتند بدون دریافت کرایه و حتی با پرداخت پول فقط و فقط در راه رضای خداوند عابران پیاده مونث را به مقصد برسانند، با توجه به بنزین سهمیه ای و گران قبول تقاضایشان کاملا بی انصافی بود. به علت اصرار بیش از حد این نیکوکاران محترم مجبور شدم همین مسیر کوتاه را با اتوبوس بروم.
طبق معمول ازدحام و شلوغی جلوی دانشگاه سرسام اور بود.
بیشتر از جمعیت دانشجویان ماموران نیروی انتظامی در محل مستقر بودند و با چشمان تیز بینشان زل زده بودند به اندام دانشجویان مونث که مبادا چشم های هرزه ی دانشجویان مذکر و سایر عابرین نوامیس مملکت را درسته بخورد. البته همه ی این تدابیر بخاطر امنیت خودمان بود نه چیز دیگر زیرا که تیپ و هیکل این سربازان اسلام فقط و فقط ساخته شده بود برای ماموریت های این چنین امنیتی، اغلب ایشان قدی بین 150 تا 160 داشتند و به همین ابعاد هم چشم.
صف طولانی جلوی درب ورودی بانوان کشیده شده بود مبادا فکر کنید این صف برای دریافت کتاب های درسی و مفید منتشر شده مخصوص دانشجویان بود، علت فراتر از این ها بود تک تک این دانشجویان باید از مقابل 2 یا 3 مامور خانوم کاملا محترم و عقاب چشم عبور می کردند، چرخی میزدند تا برجستگی های بدنشان خدای ناکرده برجسته نباشد. بعد از این بازرسی تکنیکی نوبت به بازرسی آرایش صورت، مو و ناخن می رسید. خب شکر خدا این مرحله را هم گذراندیم دقایقی زود تر از 8 در کلاس بودم. معمولا پسر های کلاس در یک جا متمرکز می نشستند یا در ردیف های عقب کلاس یا جلو یا به هر حال گوشه ای جدا.
درس اخلاق داشتیم که جزء دروس عمومی بود و استاد بانوی محترمی که کل پسرها را از حضور در کلاس معاف کرده بود به علت این که حضورشان را با ما به صورت مختلط اخلاقی نمی دانست و پسر ها هم ول معطل بین کلاس و دفتر گروه آواره بودند.
اخیرا زمزمه های را مبنی بر طرح تفکیک سازی جنسیتی در دانشگاه ها شنیده بودم که خب البته من اجرای این طرح را تا کنون فقط در مورد توالت های عمومی دیده بودم.
ما مونثی ها چقدر دردسر ساز بودیم خودمان نمیدانستیم و البته هزینه ساز هم بودیم که هر سال هم درصد و امار دردسر سازی مان بالا می رفت.
توجه می فرمایید که اجراسازی این طرح اخیر چقدر نیاز به هزینه گزاف، بررسی جامع و صد البته هوش فراوان دارد که خب شکر خداوند این اخری را زیاد داریم.
نمیدانم چرا یکمرتبه حس بدی درون وجودم پخش میشد، حس زیادی بودن دردسر ساز بودن و شاید هم مهم بودن!! نمیدانم!!
وسط روز با چندی از دوستان به بوفه دانشگاه رفتیم اما به محض ورود گارد امنیتی بوفه که شدیدا احساس خطر کرده بودن با پیراهن های سفید یقه دیپلماتی و ریش های پر پشت با صدا و نگاه های غضب الودشان محترمانه از ما خواهش کردند که دیگر به این بوفه که اختصاص به برادران دارد نرویم وقت رفتن به بوفه بالای را نداشتیم پس راهمان را کج کردیم و برگشتیم سر کلاس خب حق مان بود خودمان باید مقید به نرفتن به اینجور مکان ها میبودیم.
کلاس های عصر هم تمام شد خیلی خسته بودم و حوصله پیاده رفتن هم نبود و از اتوبوس هم که خبری نبود. کم تر سوار تاکسی میشدم چون در صندلی های عقب تاکسی به علت نزدیکی بیش از حد اناث و ذکور اسلام خیلی خیلی در مخاطره بود اما خوشبختانه تاکسی یافتم که صندلی کنار راننده خالی بود و خب کاملا هم بی اشکال زیرا بین این 2 صندلی دنده تعبیه شده بود و فاصله ها کاملا رعایت میشد. رادیو تاکسی روشن بود و یکی از دانشمندان اسلامی در حال نطق کردن بود که تمامی بلاهای طبیعی از تاریخ انقضای زمین در 2012، سیل، زلزله، طوفان، تگرگ، رعد و برق، صاعقه، کولاک، گردباد، گردآب، باد شدید، خشک سالی تا آب گرفتگی معابر همگی بخاطر بد حجابی و بی حجابی بانوان است. وای که نمیدانید چقدر خجالت کشیدم از حضور ذکور داخل تاکسی. خوشبختانه زود به مقصد رسیدیم و پیاده شدم اما حس بدی داشتم حس خیلی خیلی بدی توام با شرم و گناه باید فکری می کردم باید کاری می کردم از هزینه مینی ماموران نیروی انتظامی، بازرسان پوششی، گارد ویژه بوفه ها تا اجرای طرح تفکیک سازی جنسیتی همش تقصیر ما اناثی ها بود نمیدانی به همان اندازه هزینه سنگین مادی غمی معنوی روی شانه هایم سنگینی میکرد دلم میخواست "زمین دهن باز کند و مرا ببلعد" نمیدانم چرا این جمله اخری چندین بار در سرم بار گیری شد فکر کنم راه حل را یافته بودم چاره کار در همان سال های نخست اسلام پنهان بود "زنده به گور کردن دختران" ما سالیان درازی ناعادلانه قضاوت می کردیم در حالی که حل این مشکل در دسته همان اعرابی بود که ما به اشتباه جاهل می خواندیمشان البته در آن عصر عمل "زنده به گور کردن دختران" منتقدینی هم داشت چرا که آنان راه استفاده بهینه از این دخترکان را یافته بودند که همانا صیغه ی دخترکان خردسال بود، اما شکر خدا مسئله صیغه در جامعه ما جا افتاده و کار بردی شده بود و فقط میماند تمرکز به روی طرح "زنده به گور کردن اناث" .

۲۶ خرداد ۱۳۹۱

تقدیم به ستاره ها





تقدیم به کاسپین ,ندای‌ ندا

به کدامین گناه؟
ستاره ای‌ شد در افق، درخشیدش کنار ماه،
شعاع نورش، چو خورشید شب شکن،دریدش شب سیاه.
به کدامین گناه؟
سهراب شد و سینه سپر ایستاد بر عزم تباه،
حریفش نه چون رستم پشیمان، دریغ از یک آه.
به کدامین گناه؟
دلش، وجودش همه تن‌،عاری از گناه،
ندایی شد، تسخیر کرد،سوزاند دنیایی با سوز یک نگاه.
به کدامین گناه؟
خسته از ذبح انسان در محراب قربانگاه،
طنین ضجه‌هایش دریدش عرش را رعد آسا.
به کدامین گناه؟
گفتش مادری بی‌نهایت عاشق، گریان و بی‌ پناه،
چشمان خورشید هم سرخ گردید در هنگامه‌ پگاه.

پدر دوستت دارم

زمستان سردی بود، آنقدر سرد که راه مدرسه تا خانه را با پاهای کوچکم دویدم.

می‌خواستم‌هر چه زودتر در خانهٔ گرممان باشم.

اما خیلی‌ زود سرو کلهٔ چندی از بچه‌های محل پیدا شد با آن خند‌های شیطانی و حرف‌های نیش دار.

هیچ گاه به حرفهایشان عادت نکردم.پدرم را به تمسخر می‌گرفتند،چرا که پدرم یک دستفروش بود.بساطش را کنار خیابان میگستراند تا همیشه بتواند برایمان پدری کند.

دورم را گرفتند،گفتند و مسخره کردند و من عمیقتر در خود میشکستم.

از میانشان گریختم و خود را به خانه رساندم. خانه گرم بود گرم گرم و مثل همیشه سفره‌ای پر از نان و برکت.

پدر در گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و بر نیش‌های روزگار و سرما یعنی‌ همان ترک‌های همیشگی‌ دستانش مرهم میگذاشت.

غمگین بود، از صحبتهایش با مادرم فهمیدم که ماموران ستا د سد معبر بساطش را برده‌اند.

سخت نبود تا گوشهٔ خالی‌ پیدا کنم برای دل کوچک پر دردم.

آه پدر دنیایت یا در خانه کنار ما بود و یا به انتظار، ایستاده در کنار بساطت.

سالها آمدند و رفتند، من بزرگ شدم، ازدواج کردم، مادر شدم، اما ترکهای پر سوز دستان پدر نرفتند،ماندند با او چنان بر دستانش نقش بسته بودند که گوی میراثش بودند از این دنیا.

مدتی‌ است که پدر بیمار است،سرطانِ خون،دیر به دیر میتوانم ببینمش،اما اگر فرصتی پیش بیاید با سر میروم،عاشقانه و دیوانه وار میروم.

خیلی‌ خیلی‌ دوستش دارم.می‌دانم زود مرا ترک می‌کند برای همیشه، می‌دانم دیگر آن چشمان آبی پر سخاوت را نخواهم دید، و می‌دانم روزی از دلتنگیش قلبم خواهد مرد.

هر بار که میبینمش در او غرق میشوم،دستان پر تب و خسته‌اش را در دستانم میگیرم و به آنها بوسه میزنم.دیگر ازینکه کسی‌ زخمهای دستانش را ببیند شرمگین نیستم.می‌خواهم او را به تمام دنیا فریاد بزنم.

و آمد آن روزی که صدای لرزان مادرم مرا خواند : بیا پدر رفتنی است.

در بستر خوابیده بود،پر از درد و تب, صدای در را که شنید نگاهش را به سختی برگرداند.منتظرم بود.چشمانم با چشمانش که دیگر آبی نبود گره خورد،لبخند کمرنگی زد.می‌دانستم می‌خواهد آوازی را بخواند که در زمان بچگی‌‌ام برایم ساخته و خوانده بود، اما نتوانست.

کنارش نشستم دستانم را بر پیشانی داغش گذاشتم اشک از گوشهٔ چشمانش جاری شد و تمام تنم از تبش تب کرد.خم شدم تا ببو سمش،اشک‌هایم با اشک‌هایش یکی‌ شد.

داشت میرفت و من دستانم کوتاه بود.بچه که بودم همیشه جیبهایم پر بود از سنگ تا بر سر بچه‌هایی که مسخره اش میکردند بکوبم دلم می‌خواست الان هم جیبهایم پر بود از سنگ تا بر سر خدا بکوبم خدایی که او را می‌برد،اما چشمانم بر آنهمه زخم و درد و تب که افتاد دانستم تنها بوسه ی مرگ پایانی است بر آن همه اندوه.

و آسمان گرم و دم کرده ی خرداد ۱۳۸۸ نیز در آن غروب بارید.

دیریست که کوچه باغ سبز چشمانم خشکیده است!!


دیریست که کوچه باغ سبز چشمانم خشکیده است.
 سیاه پوشیده آن همه سبزی در سوگ نشسته تا ابد نخواهد خندید.
 گل نخواهد رویید در آن همه شور بختی، پیچید، دار زد خود را در علف های هرز سیاه مژگانم.
سپیدیش نفرین گشته در ایینه‌ی سرخ خردادی ها، کهریزک ها، کوی دانشگاه ها، و خون ریخته یاران در زندان و خیابان.
دیریست که کوچه باغ سبز چشمانم خشکیده است

۲ بهمن ۱۳۹۰

زادروز ندا آقاسلطان، سمبل آزادی خواهی ایرانیان گرامی باد

سینه‌اش از درد می‌سوخت،اما شادمان از شهادت زنده اش بر برابری،عشق و آزادی
با چشمانی باز مرگ را شجاعانه به آغوش کشید.
تولدش،وجودش و شهادتش مایه ی مباهات مان شد،
که هنوز هم انسانهایی از جنس فرشتگان زمین را با حضورشان تقدیس مینمایند.

دوستت دارم ندای‌ جاودان ،تولدت مبارک.
نسترن ابی زاده



۲۸ آبان ۱۳۹۰

جغدِ پیر

شب است و امیدم واهی
روز رفته است و نماندِ جز آهی
پرستوهای مهاجر وامانده از سفر
شب است و سرما و جغدِ بی‌ خبر
گردنکشان و شادمان به هر طرف
می نگرد خستگان را بدون هدف
می‌خواند از سرِ مستی و شعف
منم من سرورِ سرکوب گرانِ عشق و دف
چه هستند آن پرستوهای مهاجر
که گویند، وامانده از سفر؟!
این ها همه شایعات است و مشتی چرند
دست، دستِ بیگانگان است در این ترفند
اینجا همه چیز عالیست،
گل های سوسن همه جا باقیست.
ستاره می درخشد در آسمان،
جوی همچنان جاریست.
جویش گر‌ سرخ است، از سر شادمانیست
لاله‌هایش گر‌ سوسن مینمایند از خاک، عالیست
می‌خواند و می‌خواند رجزگویان
با غبغبی پر از باد، پر از خالیست
دگر نور نیامد، روز نیامد،عشق نیامد
جغدِ پیر دروغ‌هایش همچنان باقیست...

دیگر از من نپرس!!


همیشه اولین سوالی که چه به طور رسمی‌ یا غیر رسمی‌ از یک پناهجو پرسیده می‌شه اینه که اگر به وطنت برگردی جانت در معرض خطر خواهد بود یا نه؟


پناهجو! کسی‌ که چشماشو می‌بنده و بدون یک نگاه به پشت سر وطنشو،عشقشو،خاکشو ترک می‌کنه، کسی که پنهانی بدون صدا، نه با تبر، بلکه با اره ای‌ ریشه هاشو از وجودش جدا می‌کنه و میره به جائی‌ که برای همیشه بار غربت رو شونه هاش سنگینی‌ می‌کنه.

من به این سوال اعتراض دارم. آیا فقط مساله جان در میان است؟
آیا آخر هر چیز تسلیم جان است؟
من این سوالو توهین قلمداد می‌کنم.
چرا که بر همگان مبرز است که گرفتن جان و روح انسان ها برای رژیم مستبد ایران، هیچ جای تعمقی ندارد.

هر گاه کوچکترین موردی کیان رژیم اسلامی را به خطر بیندازد، مقابله صورت می‌گیرد.
خواه خندیدن باشد و خواه گریه، خواه سکوت باشد و خواه فریاد، چه زیبایی‌ باشد و چه زشتی، حتی اگر زنان میهن من از سرما به پوشیدن پوتین پناه ببرند مرتکب جرم شدند ، عمل ایشان خلاف شرع اسلام محسوب گردیده و برخورد قانونی ضرورت می‌یابد؛ من به نمایندگی‌ تمام زنان آزاده میگویم، من زنی‌ هستم آزاد خواه نه به معنای سرگشتگی بلکه به تعبیر واقعی اش، می‌خواهم بنویسم، بخندم و گاه بر احوال آشفته یِ خود در این میان بگریم و می‌دانم تمام اندک چیزی که می‌خواهم بر خلاف اسلام و قانون دیکتاتوری ایران است.

آنچه را که می جویم آزادی روح است نه جسم و زنان سرزمین من به اثبات رساندند این را،آن لحظه که جاویدان ندا خونش را به آزادی هدیه داد چشمانش فریاد زدند آزادی را.

پس همهٔ دنیا بدانند دغدغهٔ من نه جان است، روحی ست که تصاحب و اسیری را تحمل نتواند، دیگر از من نپرس اگر به وطن برگردی خواهی‌ مرد؟ !!!


۱۴ آبان ۱۳۹۰

دورِ باطل



عیدِ قربان است و قربانت؛ ر‌ه به خرابات رفتی‌ و من حیرانت...
چرخیدی و چرخیدی به دور سیاهی و کنون، مست و خراب از دور باطلت...
حج، نه بیدار خفته در اندیشه‌هایِ پر خرافه یِ آن بت پرستانِ دردانه ات...
راهِ نور چه جویی؟ نور اینجاست در شبنمِ نگاهِ کودکانِ پوست بر استخوانت...
حج نه خفته، بیدار در گوشه گوشه‌هایِ ظلمت کوچه‌های آشنایت...
راهِ غربت چه نوردی که غریبان این دیار نشسته بیدار در حسرتِ آهی از لبانِ بسته ات...
عیدِ قربان است و او قربانی است، بسترش خرابهِ ‌هایِ تهِ ویرانی است...
می چرخد و می چرخد در فضایِ سردِ گرسنگی و خرابِ خانه یِ حیرانی است...
کودکش در آغوش و او پروانه ای‌ در طوافِ سیاهیِ چشمانش، دیوانه است...
راه کوته کن، باز گرد، حج اینجاست، اینجا که آخرِ هر چه ویرانی است...!


۱۰ آبان ۱۳۹۰

در سوگ سهراب ها


نخواهم کس بکوبد درِ این خانه ی غمگین، خدایا
خوابند همه گویا این شب ها، شب هایت‌ همه یلدا
ستارگانت چرا خموشند و نیست نور، دردا
اشک اشرفِ مخلوقاتت چرا یخ زده است و دریغا
نیست هیچ همدردی، نه نوری، نه عشقی‌، می شنوی آیا؟
خونِ هابیل‌هایت حلال گشته برایِ قابیل ها
زمین خسته است دگر از بلعیدنِ این همه خون، امّا
برگزیدگانات آن چنان مستِ نوشیدنِ خون ما انسان ها
اشکِ آسمانت هم خشکید بس که بارید در ماتمِ مرگِ سهراب ها
برگِ درختانت هم دگر سبز نیست و مُرد در میانِ رنگ ها

۲ آبان ۱۳۹۰

مرگِ مهر

شهریور بود،
شاد بودم به یادِ شهریورِ کودکیم، شور و نشاطِ همان مهر مدارس آریا مهری.
پولِ کیفمو چند بار شمردم و به لیستِ خریدِ اون روز نگاهی‌ کردم، خیلی‌ هاشو قلم زدم و به خودم گفتم غصه نخور، اگر چه این پول تاوانِ دستهای تاول زده و چهرهٔ رنگ پریده یک پدرِ خسته است، اما تو داری میری برای تحصیلِ بچه‌ ها‌ت کتاب بخری، مطمئناً تو بذری را خواهی‌ کاشت که محصولش تضمین شده ست، فرزندانت به بار خواهند نشست، فرهیختگان و عصا کشانی خواهند شد برای آینده این سرزمینِ کور شده و پدران و مادرانِ درد کشیدیشان .
به راه افتادم.
بسته کتاب‌هارو خریدم و به خونه برگشتم، طبقِ عادت همیشگی‌ شروع کردم به جلد کردنشون، اما با دیدنِ کتابها دیگه چیزی برای دلداری وجود نداشت.
چهره‌ام رنگ پریده تر از چهره نان آورِ خانه شده بود، دیگه امید به آینده و حتی خاطرات مهرِ کودکی، صورتِ دردمندمو لحظه‌ای گلگون نکرد.
خیره به کتاب ها به دیوار تکیه دادم؛
چندین کتابِ قرآن با عناوین مختلف...
هدیه‌های آسمانی، عربی‌، دینی و احکام و از همه تلخ تر اسامی عربی‌ و تاریخِ اسلام در کتاب تاریخ کهن و فارسی کودکانِ این سرزمین!
به آتشم کشید و دیگر عشقِ به مهر تا ابد در من مرد.

رازِ شاخساران


خیلی‌ زود دیگر سبز نبود.

باد در گوشش رازی‌ را نجوا کرد، زرد شد‌ و خشکید،

نرم و رقصان به زمین نشست و عاشقانه بر خاکِ زمین بوسه زد.

او دیگر میدانست رازِ شاخسارانِ همیشه دست به دعا را،

آری درختان ,همان دستانِ همیشه سبز مظلومانند، بر آمده از بسترِ خاک.

۲۹ مهر ۱۳۹۰

بی صداتر از خواب خدا

در مورد آمار معتادان در ایران، اعداد و ارقام مختلفی‌ ذکر میشود، اما چه به صورت تفننی‌ یا دائمی متاسفانه ایران دارای بیشترین معتادان نسبت به جمعیت، در بین کشورهای جهان است. دسترسی به عمد آسان به مواد مخدر، مواد توهم زا و محرک در ایران از سایر موارد قابل توجه و بررسی است.

بی صداتر از خواب خدا

پشت شمشاد‌های پارک نیم خیز شده بود و مرتبا به یک سمت سرک می‌کشید.

زنی‌ قد بلند با صورتی‌ زیبا حدوداً ۳۸ ساله به نظر میرسید. کنجکاو شدم. کتابمو کنار گذاشتم و حرکاتشو زیر نظر گرفتم، خیلی‌ مضطرب به نظر میومد. رد نگاهشو گرفتم.

کمی‌ آن طرف تر پسری حدوداً ۱۸ ساله با مردی ۳-۴۲ ساله گرم گفتگو بودند.

پسر لباس های مرتبی به تن‌ داشت. موهاش خیلی‌ امروزی آرایش شده بود، ابروهاشو برداشته بود و دستاش پر از جای زخم تیغ بود.

مرد هم ظاهر بعدی نداشت.

زن مردد بود گاهی برمی‌ خا ست و خیلی‌ زود دوباره نیم خیز میشد.

پسر کاملا آشفته به نظر می‌‌رسید طرز حرف زدنش حالت عادی نداشت.

وقتی‌ با مرد حرف میزد تو چشماش نگاه نمیکرد.

مرد به طرز جلفی به پسر نزدیکتر شد و دستاشو رو شونه هاش گذاشت و دو سه قدم جیک تو جیک با هم راه رفتند،ایستادند، کمی‌ دورو برو نگاه کردند اینبار به سمت موتوری که کنار جدول خیابون پارک شده بود رفتند.

زن مصمم شد با قدمهای بلند به سمتشون حرکت کرد، اسم پسرو صدا میزد: امیر! امیر! نرو! برگرد! باهاش نرو!پسر به سمت صدا برگشت، تعجب کرد اما بی‌ اعتنا به راه افتاد تا سوار مو تور بشه، زن کاملا بهشون نزدیک شده بود، حالت تهاجمی به خودش گرفته بود رو به مرد کرد و گفت: آقا از جون بچه من چی‌ میخواهی‌ ولش کن این جای بچه ی تو.

مرد سر تا پای زن و با ولع نگاه کرد و گفت:ا آبجی‌ منم دارم کمکش می‌کنم.

زن سر تا پاش می‌لرزید. وقتی‌ به پسر نگاه کرد چشمش از عشق یا شایدم از اشک لبریز بود. دستاشو به سمت پسر دراز کرد ملتمسانه ازش می‌خواست تا با هم به خونه برگردند.

پسر با خشونت دست مادرو کنار زدو گفت: از جون من چی‌ میخوای، دست از سرم بر دار غیر از من دوتا بچه داری برو اونارو بپا.

مادر با حالتی شکست خورده التماس میکرد : خونمونو بیشتر از این خراب نکن، بابات حال نداره، آخه از این اتو آشغالا که میکشی از این آدمای الاف که باهاشونی چی‌ عایدت می‌شه، بیا پسرم، کمکت می‌کنم، ترکت میدم.

او همچنان ضجّه میزد که پسر سوأر موتور شد .

مادر تلاش آخری کرد، دست دراز کرد به امید نجات پسر ...

اما او با دست بر سینهٔ‌‌ مادر کوبید زن دو سه قدمی‌ به عقب پرت شد.

از جام بلند شدم، ایستادم!

او هم ایستاده بود و خیره به آسمان , بی‌ صدا تر از خواب خدا اشک می‌ریخت.

۳ مهر ۱۳۹۰

پرستو‌های خسته




بالهايش زخمى, پاهايش خسته, خسته از اوارگى در غربت،
مى كشيدش تن يخ زده اش را به سوى مأمن،
مرهم زخمهايش اشك، همصدايش آه و اميدش در دور دست،
هموطن از خواب خود خواسته برخيز, او خود تويى از خود به تو نزديكتر.

تقديم به یادگار ندا، کاسپین ماکان

۲ مهر ۱۳۹۰

سوگند



سوگند به عطش باران های فرو ريخته در خليج هميشه فارس،
به طنين زيبای موج های خسته و معترضش،
به رنگ آبی نيلی اش كه رنگ اشك ايرانيان ستم ديده است،
به سرخی غروب اش كه پيش سرخی خون ندا رنگ باخت،
كبوتر صلح هدف گرفته به آسمان ايران پر خواهد گشود.

تقدیم به ندای‌ عزیزم