زمستان سردی بود، آنقدر سرد که راه مدرسه تا خانه را با پاهای کوچکم دویدم.
میخواستمهر چه زودتر در خانهٔ گرممان باشم.
اما خیلی زود سرو کلهٔ چندی از بچههای محل پیدا شد با آن خندهای شیطانی و حرفهای نیش دار.
هیچ گاه به حرفهایشان عادت نکردم.پدرم را به تمسخر میگرفتند،چرا که پدرم یک دستفروش بود.بساطش را کنار خیابان میگستراند تا همیشه بتواند برایمان پدری کند.
دورم را گرفتند،گفتند و مسخره کردند و من عمیقتر در خود میشکستم.
از میانشان گریختم و خود را به خانه رساندم. خانه گرم بود گرم گرم و مثل همیشه سفرهای پر از نان و برکت.
پدر در گوشهای از اتاق نشسته بود و بر نیشهای روزگار و سرما یعنی همان ترکهای همیشگی دستانش مرهم میگذاشت.
غمگین بود، از صحبتهایش با مادرم فهمیدم که ماموران ستا د سد معبر بساطش را بردهاند.
سخت نبود تا گوشهٔ خالی پیدا کنم برای دل کوچک پر دردم.
آه پدر دنیایت یا در خانه کنار ما بود و یا به انتظار، ایستاده در کنار بساطت.
سالها آمدند و رفتند، من بزرگ شدم، ازدواج کردم، مادر شدم، اما ترکهای پر سوز دستان پدر نرفتند،ماندند با او چنان بر دستانش نقش بسته بودند که گوی میراثش بودند از این دنیا.
مدتی است که پدر بیمار است،سرطانِ خون،دیر به دیر میتوانم ببینمش،اما اگر فرصتی پیش بیاید با سر میروم،عاشقانه و دیوانه وار میروم.
خیلی خیلی دوستش دارم.میدانم زود مرا ترک میکند برای همیشه، میدانم دیگر آن چشمان آبی پر سخاوت را نخواهم دید، و میدانم روزی از دلتنگیش قلبم خواهد مرد.
هر بار که میبینمش در او غرق میشوم،دستان پر تب و خستهاش را در دستانم میگیرم و به آنها بوسه میزنم.دیگر ازینکه کسی زخمهای دستانش را ببیند شرمگین نیستم.میخواهم او را به تمام دنیا فریاد بزنم.
و آمد آن روزی که صدای لرزان مادرم مرا خواند : بیا پدر رفتنی است.
در بستر خوابیده بود،پر از درد و تب, صدای در را که شنید نگاهش را به سختی برگرداند.منتظرم بود.چشمانم با چشمانش که دیگر آبی نبود گره خورد،لبخند کمرنگی زد.میدانستم میخواهد آوازی را بخواند که در زمان بچگیام برایم ساخته و خوانده بود، اما نتوانست.
کنارش نشستم دستانم را بر پیشانی داغش گذاشتم اشک از گوشهٔ چشمانش جاری شد و تمام تنم از تبش تب کرد.خم شدم تا ببو سمش،اشکهایم با اشکهایش یکی شد.
داشت میرفت و من دستانم کوتاه بود.بچه که بودم همیشه جیبهایم پر بود از سنگ تا بر سر بچههایی که مسخره اش میکردند بکوبم دلم میخواست الان هم جیبهایم پر بود از سنگ تا بر سر خدا بکوبم خدایی که او را میبرد،اما چشمانم بر آنهمه زخم و درد و تب که افتاد دانستم تنها بوسه ی مرگ پایانی است بر آن همه اندوه.
و آسمان گرم و دم کرده ی خرداد ۱۳۸۸ نیز در آن غروب بارید.
میخواستمهر چه زودتر در خانهٔ گرممان باشم.
اما خیلی زود سرو کلهٔ چندی از بچههای محل پیدا شد با آن خندهای شیطانی و حرفهای نیش دار.
هیچ گاه به حرفهایشان عادت نکردم.پدرم را به تمسخر میگرفتند،چرا که پدرم یک دستفروش بود.بساطش را کنار خیابان میگستراند تا همیشه بتواند برایمان پدری کند.
دورم را گرفتند،گفتند و مسخره کردند و من عمیقتر در خود میشکستم.
از میانشان گریختم و خود را به خانه رساندم. خانه گرم بود گرم گرم و مثل همیشه سفرهای پر از نان و برکت.
پدر در گوشهای از اتاق نشسته بود و بر نیشهای روزگار و سرما یعنی همان ترکهای همیشگی دستانش مرهم میگذاشت.
غمگین بود، از صحبتهایش با مادرم فهمیدم که ماموران ستا د سد معبر بساطش را بردهاند.
سخت نبود تا گوشهٔ خالی پیدا کنم برای دل کوچک پر دردم.
آه پدر دنیایت یا در خانه کنار ما بود و یا به انتظار، ایستاده در کنار بساطت.
سالها آمدند و رفتند، من بزرگ شدم، ازدواج کردم، مادر شدم، اما ترکهای پر سوز دستان پدر نرفتند،ماندند با او چنان بر دستانش نقش بسته بودند که گوی میراثش بودند از این دنیا.
مدتی است که پدر بیمار است،سرطانِ خون،دیر به دیر میتوانم ببینمش،اما اگر فرصتی پیش بیاید با سر میروم،عاشقانه و دیوانه وار میروم.
خیلی خیلی دوستش دارم.میدانم زود مرا ترک میکند برای همیشه، میدانم دیگر آن چشمان آبی پر سخاوت را نخواهم دید، و میدانم روزی از دلتنگیش قلبم خواهد مرد.
هر بار که میبینمش در او غرق میشوم،دستان پر تب و خستهاش را در دستانم میگیرم و به آنها بوسه میزنم.دیگر ازینکه کسی زخمهای دستانش را ببیند شرمگین نیستم.میخواهم او را به تمام دنیا فریاد بزنم.
و آمد آن روزی که صدای لرزان مادرم مرا خواند : بیا پدر رفتنی است.
در بستر خوابیده بود،پر از درد و تب, صدای در را که شنید نگاهش را به سختی برگرداند.منتظرم بود.چشمانم با چشمانش که دیگر آبی نبود گره خورد،لبخند کمرنگی زد.میدانستم میخواهد آوازی را بخواند که در زمان بچگیام برایم ساخته و خوانده بود، اما نتوانست.
کنارش نشستم دستانم را بر پیشانی داغش گذاشتم اشک از گوشهٔ چشمانش جاری شد و تمام تنم از تبش تب کرد.خم شدم تا ببو سمش،اشکهایم با اشکهایش یکی شد.
داشت میرفت و من دستانم کوتاه بود.بچه که بودم همیشه جیبهایم پر بود از سنگ تا بر سر بچههایی که مسخره اش میکردند بکوبم دلم میخواست الان هم جیبهایم پر بود از سنگ تا بر سر خدا بکوبم خدایی که او را میبرد،اما چشمانم بر آنهمه زخم و درد و تب که افتاد دانستم تنها بوسه ی مرگ پایانی است بر آن همه اندوه.
و آسمان گرم و دم کرده ی خرداد ۱۳۸۸ نیز در آن غروب بارید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر