۲۸ آبان ۱۳۹۰

جغدِ پیر

شب است و امیدم واهی
روز رفته است و نماندِ جز آهی
پرستوهای مهاجر وامانده از سفر
شب است و سرما و جغدِ بی‌ خبر
گردنکشان و شادمان به هر طرف
می نگرد خستگان را بدون هدف
می‌خواند از سرِ مستی و شعف
منم من سرورِ سرکوب گرانِ عشق و دف
چه هستند آن پرستوهای مهاجر
که گویند، وامانده از سفر؟!
این ها همه شایعات است و مشتی چرند
دست، دستِ بیگانگان است در این ترفند
اینجا همه چیز عالیست،
گل های سوسن همه جا باقیست.
ستاره می درخشد در آسمان،
جوی همچنان جاریست.
جویش گر‌ سرخ است، از سر شادمانیست
لاله‌هایش گر‌ سوسن مینمایند از خاک، عالیست
می‌خواند و می‌خواند رجزگویان
با غبغبی پر از باد، پر از خالیست
دگر نور نیامد، روز نیامد،عشق نیامد
جغدِ پیر دروغ‌هایش همچنان باقیست...

دیگر از من نپرس!!


همیشه اولین سوالی که چه به طور رسمی‌ یا غیر رسمی‌ از یک پناهجو پرسیده می‌شه اینه که اگر به وطنت برگردی جانت در معرض خطر خواهد بود یا نه؟


پناهجو! کسی‌ که چشماشو می‌بنده و بدون یک نگاه به پشت سر وطنشو،عشقشو،خاکشو ترک می‌کنه، کسی که پنهانی بدون صدا، نه با تبر، بلکه با اره ای‌ ریشه هاشو از وجودش جدا می‌کنه و میره به جائی‌ که برای همیشه بار غربت رو شونه هاش سنگینی‌ می‌کنه.

من به این سوال اعتراض دارم. آیا فقط مساله جان در میان است؟
آیا آخر هر چیز تسلیم جان است؟
من این سوالو توهین قلمداد می‌کنم.
چرا که بر همگان مبرز است که گرفتن جان و روح انسان ها برای رژیم مستبد ایران، هیچ جای تعمقی ندارد.

هر گاه کوچکترین موردی کیان رژیم اسلامی را به خطر بیندازد، مقابله صورت می‌گیرد.
خواه خندیدن باشد و خواه گریه، خواه سکوت باشد و خواه فریاد، چه زیبایی‌ باشد و چه زشتی، حتی اگر زنان میهن من از سرما به پوشیدن پوتین پناه ببرند مرتکب جرم شدند ، عمل ایشان خلاف شرع اسلام محسوب گردیده و برخورد قانونی ضرورت می‌یابد؛ من به نمایندگی‌ تمام زنان آزاده میگویم، من زنی‌ هستم آزاد خواه نه به معنای سرگشتگی بلکه به تعبیر واقعی اش، می‌خواهم بنویسم، بخندم و گاه بر احوال آشفته یِ خود در این میان بگریم و می‌دانم تمام اندک چیزی که می‌خواهم بر خلاف اسلام و قانون دیکتاتوری ایران است.

آنچه را که می جویم آزادی روح است نه جسم و زنان سرزمین من به اثبات رساندند این را،آن لحظه که جاویدان ندا خونش را به آزادی هدیه داد چشمانش فریاد زدند آزادی را.

پس همهٔ دنیا بدانند دغدغهٔ من نه جان است، روحی ست که تصاحب و اسیری را تحمل نتواند، دیگر از من نپرس اگر به وطن برگردی خواهی‌ مرد؟ !!!


۱۴ آبان ۱۳۹۰

دورِ باطل



عیدِ قربان است و قربانت؛ ر‌ه به خرابات رفتی‌ و من حیرانت...
چرخیدی و چرخیدی به دور سیاهی و کنون، مست و خراب از دور باطلت...
حج، نه بیدار خفته در اندیشه‌هایِ پر خرافه یِ آن بت پرستانِ دردانه ات...
راهِ نور چه جویی؟ نور اینجاست در شبنمِ نگاهِ کودکانِ پوست بر استخوانت...
حج نه خفته، بیدار در گوشه گوشه‌هایِ ظلمت کوچه‌های آشنایت...
راهِ غربت چه نوردی که غریبان این دیار نشسته بیدار در حسرتِ آهی از لبانِ بسته ات...
عیدِ قربان است و او قربانی است، بسترش خرابهِ ‌هایِ تهِ ویرانی است...
می چرخد و می چرخد در فضایِ سردِ گرسنگی و خرابِ خانه یِ حیرانی است...
کودکش در آغوش و او پروانه ای‌ در طوافِ سیاهیِ چشمانش، دیوانه است...
راه کوته کن، باز گرد، حج اینجاست، اینجا که آخرِ هر چه ویرانی است...!


۱۰ آبان ۱۳۹۰

در سوگ سهراب ها


نخواهم کس بکوبد درِ این خانه ی غمگین، خدایا
خوابند همه گویا این شب ها، شب هایت‌ همه یلدا
ستارگانت چرا خموشند و نیست نور، دردا
اشک اشرفِ مخلوقاتت چرا یخ زده است و دریغا
نیست هیچ همدردی، نه نوری، نه عشقی‌، می شنوی آیا؟
خونِ هابیل‌هایت حلال گشته برایِ قابیل ها
زمین خسته است دگر از بلعیدنِ این همه خون، امّا
برگزیدگانات آن چنان مستِ نوشیدنِ خون ما انسان ها
اشکِ آسمانت هم خشکید بس که بارید در ماتمِ مرگِ سهراب ها
برگِ درختانت هم دگر سبز نیست و مُرد در میانِ رنگ ها