عیدِ قربان است و قربانت؛ ره به خرابات رفتی و من حیرانت...
چرخیدی و چرخیدی به دور سیاهی و کنون، مست و خراب از دور باطلت...
حج، نه بیدار خفته در اندیشههایِ پر خرافه یِ آن بت پرستانِ دردانه ات...
راهِ نور چه جویی؟ نور اینجاست در شبنمِ نگاهِ کودکانِ پوست بر استخوانت...
حج نه خفته، بیدار در گوشه گوشههایِ ظلمت کوچههای آشنایت...
راهِ غربت چه نوردی که غریبان این دیار نشسته بیدار در حسرتِ آهی از لبانِ بسته ات...
عیدِ قربان است و او قربانی است، بسترش خرابهِ هایِ تهِ ویرانی است...
می چرخد و می چرخد در فضایِ سردِ گرسنگی و خرابِ خانه یِ حیرانی است...
کودکش در آغوش و او پروانه ای در طوافِ سیاهیِ چشمانش، دیوانه است...
راه کوته کن، باز گرد، حج اینجاست، اینجا که آخرِ هر چه ویرانی است...!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر